محیا ستاریمحیا ستاری، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

محیایی

٨ روزگی پاستیل مامان...

٨ روزه بودی که مامان جون رفت خونشون، آخه همش دلواپس باباجون بود... قبل رفتنش چندتا عکس از شما و مامانی گرفتم... اینم جوجوی خوابالوی من که بغل مامان جونش خوابیده ه ه ه ه مامان جون بعد از ظهر دیگه رفت، پاستیل منم که همش لالا بود منم کلی دلم تنگید... تو بیدار شو یعنی من میخورمت... پاستیل من عاشق این لبخنداتم دیگه، دلم میخواد تمام شبو بیدار بمونم تا حتی یدونشو از دست ندم... اینجام که دیگه کشف حجاب کردی ژستو حال میکنین جلو دوربین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   ٩ روزگیت همکار بابا و عمو و زنعمو اومدن خونمون... راستی آبنباتم زن عمو هم توشکمش یه نی نی داره که قراره بیاد دوستت بشه ه ه ه ه ...
9 اسفند 1391

نهال زندگیمون هرروز داره رشد میکنه وقند تو دل مامان وباباش آب میشه...

اینجا دیگه شکر خدا از دستگاه در آوردیمت...لباسایی که خاله آورده بودو پوشیدیوتخت گرفتی خوابیدی نصفه شبه، همه خوابن منم دارم از این خواب نازت عکس میگیرم... عصری (١ اسفند) بردیمت بیمارستان آزمایش گرفتن ازت خدا رو شکر زردیت اومده بود پایین... وای اگه بدونی چقد خوشحال شدم... ولی دستت یه عالمه اوف شد آخه نمیتونستن رگتو پیدا کنن، هر سوزنی که رو دستت میزدن انگار تو قلب من میزدن... کلی اعصابم خرد شد، اما شما صدات درنمیومد... عاشق این معصومیت و مظلومیتتم... الهی مامان واست بمیره، ای ناقلاااااا دستتو هی میاری بالا که مامان ببینه تند تند قربون صدقت بره ه ه ه؟؟؟؟ آرام چشمهایت را روی هم بگذار. من بیدار مانده و کابوسها را یکی یکی از اتاقت دور ...
7 اسفند 1391

به خونت خوش اومدی زندگی...

27 بهمن 91: دیگه آوردیمت خونه، فردا صب با مامان جون حمومت کردیم، راحت شدی... الهام جون و عمو حمید تو سفر مکه همسفرمون بودن... زنگ زده بودن وقتی فهمیدن شما بدنیا اومدی کلی خوشحال شدنو تبریک گفتن...  بعدش مامان جون اذان واقامه تو گوشت خوند و اسمتو صدا زد... محیا... امیدوارم همیشه سالم و سرزنده باشی قند عسلم... اینو بدون تمام وجودمی... فرشته نجاتمی... بهترین هدیه خدایی که تو سختترین شرایطم اومدیو همه مشکلاتم با تو تموم شد... خیلی به موقع اومدی تو زندگیم محیایی... ای کاش هیچوقت غصتو نبینم... بخدا دق میکنم... تمام زندگی من وبابایی خانومم... خدایا ممنونتیم بعدم تخت گرفتی خوابیدی تا عصر، معلومه حسابی خسته بودیا فسقلی مامان... خی...
6 اسفند 1391

بهترین روز زندگیییییییییییییییییم...

24 بهمن صب ساعت 8 حاضر شدم تا برم بیمارستان، اگه بدونی چقد استرس داشتم و میترسیدم، آخه مامان جونم اینجا نبود، قرار بود امروز راه بیافتن... خیلی حس عجیبی داشتم چشام پر اشک بود... دیگه داشتی از وجودم جدا میشدی... قبل از این تنها مال خودم بودی... بلاخره به ترس و استرسم غلبه کردم و رفتم اتاق زایمان، بعد از معاینه ساعت 8:45 بستری شدم... بابا وحید به همه خبر داده بود ، همه عموها، عمه ها، خاله آرزو، مامان زندایی الهام... همه منتظر اومدنت بودن... نهایتا ساعت 16:40 روز 24 بهمن ماه شما بدنیا اومدیییییییییییییییییی... اونشب تو بیمارستان موندیم، فرداش خانوم دکتر منو ترخیص کردن، اما آقای دکتر سلیمانی گفت که شما زردی داری و تو بخش نوزادان بستری شدی....
6 اسفند 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به محیایی می باشد